چرا اینقدر باید صبر کنم
در روزگار های قدیم در شهر کوچکی جوانی که علاقه زیادی به جهانگردی داشت زندگی میکرد پدرش اسرار زیادی می کرد تا این جوان ازدواج نماید تاشاید از چهانگردی دست بردارد با اسرار زیاد جوان تن به ازدواج داد و بعداز مدت کوتاهی که کذشت پدر فوت نمود و جوان علیرغم اینکه مدت زیادی از ازدواج و فوت پدر نگذشته بود که به سفر رفت و مدت بیست سال از این کشور به آن کشور تا تمام شهرها را زیرپا گذاشت وتجربه فراوان آموخت تا در آخر وارد تهران شد ناگهان چشمش به مغازه عجیبی خورد که سر درب مغازه نوشته بود بنگاه حرف فروشی باخود گفت این دیگر چه مغازه ایست که درهیچ کجای دنیا ندیده ام حس کنجکاونه اش اورا به مغازه کشید به فروشنده کفت شماحرف می فروشید مغازه دار گفت بله:
جوان که مردکاملی شده بود گفت قیمت حرف های شما چنداست فروشنده گفت هرقیمتی که خواسته باشی داریم مرد بیشتر متعجب شد وگفت کم ترین و بیشترین قیمت حرفهای تان چقدر است فروشنده پاسخ داد که از یک ریال شروع وتاهزار تومان که مبلغ بسیار زیادی دران زمان بود داریم
مرد کمی با خود فکر کرد وگفت بهتر است یک حرفی رابرای امتحان خریداری کنم رو به فروشنده کرد وگفت لطفاٌیک حرف دو ریالی بدهید فروشنده دست برد واز قفسه ای پاکتی به ان مرد داد مرد پاکت را باز وکاغذی ازآن بیرون آورد که روی آن نوشته شده بود هرزمان خواستی ماست بخوری دست دیگرت را زیر آن بگیر که اگر ریخت توی سفره نریزدکه جلوی دیگران ناراحت میشوی
مرد بشدت ناراحت شده وروبه فرشنده کرد وگفت شما خودتان را مسخره نمودید یا مردم را.... فروشنده با طبسم پاسخ داد دوست عزیز حرفی که دو ریال ارزش داشته باشه همینه .... مرد برای اینکه آرام بگیره گفت یک حرف دو تومانی بده این که دیگه ارزش داره
فروشنده نرده بانی آورد واز قفسه طبقه بالای مغازه پاکتی را به مرد داد این مرتبه مرد انتظار حرف بزرگ وعجیب داشت پاکت را با دقت تمام باز کرد و دید که روی کاغذی زیبا نوشته (( صبر پشه کن )) وزیر این جمله نوشته هرکاری خواستی انجام دهی صبر کن که خدا باصابران است
مرد بشدت تمام ناراحت شد وبا خود گفت این هم یک جور کلاه برداری است واز فرط ناراحتی در همان روز تهران را بمقصد شهرش ترک کرد وقتی به منزلش رسید که نزیک صبح بود از پنجره سری به خانه اش کشید که دید جوانی رشید کنار زنش خوابیده شدت ناراحتی اش به اوج خودرسید تا جائی که باخود گفت من که دنیا گشته ام ودیگر هیچ آرزوی ندارم بهتر آنست که همین الان سراین خائنین رابریده وروی سینه اشان قرار بدم که درسی به تمام خائنین داده تاعبرت دیگران شود ودست برد قمه ای که درجیبش بود بیرون اورده تا خیالش آسوده شود اما تادست را در جیبش برد دستش به کاغذی خورد که دو تومان بابت ان داده بود کاغذ را بیرون آورد ودر نورکم نگاهی به نوشته انداخت که نوشته شده بودهرعملی خواستی انجام بدی صبرکن با خود گفت من که از قصد خود دست نمی کشم اما بهتراست تا صبح صبر کنم کنار پنجره بود که صدای زنش بلندشد که اذان شده بلند شونماز بخوان باخود گفتم این خائن متجاوز نماز هم میخوانند بعد ازلحظه ای جوانی که کنار همسرم خوابید بود به همسرم گفت نیامده .. تعجب مرا برانگیخت بیشتر گوش دادم که جوان می گفت مادر جان من باید سرکارم برم توگفتی که همین روزها پدرت می آید پس چرا دیگر نمی آید که مرد ناگهان متوجه شد که این جوان پسر اوست دست در جیبش کرد ونوشته را بیرون آورد وگفت که این نوشته دو دنیا ارزش داره نه دو تومان
نظرات شما عزیزان:
|